انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمدشاملو» ثبت شده است

۰۳مرداد


توی این چند سال وب نویسیم هر سال برای 2ی مرداد پست میزدم اما متاسفانه دیروز فراموش کردم.. :(

با یک روز تاخیر...

2مرداد سالروز عروج شاملوی بزرگ



راست می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد


من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم..


زمانی که از دست می رفت


و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم می گشودم


همه رفته بودند


مثل بامدادی که گذشت


و دیر فهمیدم که دیگر شب است


"بامداد" رفت


رفت تا تنهایی ماه را حس کنی


شکیبایی درخت را و استواری کوه را...


من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم


به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه کلامش


که چه زیبا می گفت


"من درد مشترکم مرا فریاد کن"...!



"شعر زنده یاد فریدون مشیری در رثای شاملو"



روحت شاد شاملوی کبیر

عنوان:سید علی صالحی

N.K :)
۰۱تیر

سخت است..

 

فهماندن چیزی ب کسی ک...

 

برای نفهمیدن آن پول می گیرد...

 

 

"شاملوی کبیر"

 

 

 

 

 

 

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را

گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی

 

N.K :)
۲۵بهمن


دهانت را می‌بویند



مبادا ک گفته باشی دوستت می‌دارم.



دلت را می‌بویند ک مبادا شعله ای در آن نهان باشد



روزگارِ غریبی‌ست، نازنین



و عشق را کنارِ تیرکِ راهبند تازیانه می‌زنند.



عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 



در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما آتش را



به سوخت‌بارِ سرود و شعر فروزان می‌دارند.



ب اندیشیدن خطر مکن.



روزگارِ غریبی‌ست، نازنین



آن ک بر در می‌کوبد شباهنگام



ب کُشتنِ چراغ آمده است.



نور را در پستوی خانه نهان باید کرد



آنک قصابانند بر گذرگاه‌ها مستقر



با کُنده و ساتوری خون‌آلود



روزگارِ غریبی‌ست، نازنین



و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند



و ترانه را بر دهان.

 


شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد



کبابِ قناری بر آتشِ سوسن و یاس



روزگارِ غریبی‌ست، نازنین



ابلیسِ پیروزْمست



سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.



خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد...




"شاملوی کبیر"



N.K :)
۰۳مهر



روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد



و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .



روزی که کمترین سرود



بوسه است



و هر انسان



برای هر انسان



برادری است



روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند



قفل افسانه یی ست



وقلب برای زندگی بس است .



روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است



تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.



روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست



تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.



روزی که هر لب ترانه یی ست



تا کمترین سرود ، بوسه باشد .



روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی



و مهربانی با زیبایی یکسان شود .



روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .



و من آن روز را انتظار می کشم



حتی روزی که دیگر نباشم




"احمد شاملو"



N.K :)
۰۵شهریور


یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم



ک یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت ب خانه باران گرفت



گلی شد. و من بی خیال پی اش را نگرفتم



به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود، ولی نشد...



بعدها هر چه شستمش پاک نشد؛



حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت!



آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت:



"این لباس چِرک مرده شده!"



گفت: "بعضی لکه ها دیر که شود، می میرند؛



باید تا زنده اند پاک شوند!"



چرک مُرده شد... و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت!



بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید!



حواست که نباشد لکه می شود؛ لکه اش می کنند!



وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری، می شود چرک...



به قول صاحب خشکشویی:



"لکه را تا تازه است، تا زنده است، باید شست و پاک کرد...!



داستان کوتاه: شلوار سفید



احمد شاملو





N.K :)
۰۲مرداد

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام



اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.



هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست



که مزدِ گورکن



از بهای آزادیِ آدمی



افزون باشد.



جُستن



یافتن



و آنگاه



به اختیار برگزیدن



و از خویشتنِ خویش



بارویی پی‌افکندن




اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد



حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم...




"احمدشاملو"







یادش گرامی...

N.K :)
۳۱تیر

نگذار ک دیگران نام تو را بخوانند....



همین زلال چشمانت



برای پچ پچ هزارساله ی آنان کافی ست....




"احمدشاملو"






N.K :)