انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

۲۲آذر


من گمان می کردم



دوستی همچون سروی سرسبز



چارفصلش همه آراستگی ست



من چه می دانستم



هیبت باد زمستانی هست...



من چه می دانستم



سبزه می پژمرد از بی آبی...



سبزه یخ می زند از سردی دِی
ِ


من چه می دانستم



دل هر کس دل نیست ...



"حمید مصدق"












خسته ام مثل درختی که به تنهایی خود

بی ثمر مانده و کابوس تبر می بیند