"گابریل گارسیا مارکز"
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم
ک یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت ب
خانه باران گرفت
گلی شد. و من بی خیال پی اش را نگرفتم
به هوای اینکه هر
وقت بشویم پاک می شود، ولی نشد...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد؛
حتی یکبار
به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت:
"این لباس چِرک مرده شده!"
گفت: "بعضی لکه ها دیر که شود، می
میرند؛
باید تا زنده اند پاک شوند!"
چرک مُرده شد... و حسرت دوباره پوشیدنش
را به دلم گذاشت!
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید!
حواست که نباشد لکه می شود؛ لکه اش می کنند!
وقتی لکه شد اگر پی اش را
نگیری، می شود چرک...
به قول صاحب خشکشویی:
"لکه را تا تازه است، تا زنده
است، باید شست و پاک کرد...!
داستان کوتاه: شلوار سفید
احمد شاملو
نادر ابراهیمی در کتاب "یک عاشقانه آرام" میگوید:
"قلب"مهمانخانه نیست که آدمها بیایند،
دو سه ساعت یا دو سه روز در آن بماند و بعد بروند،
"قلب" لانه گنجشک نیست ک در بهار ساخته شود
و در پاییز باد آن را با خودش ببرد،
"قلب" راستش نمیدانم چیست اما این را میدانم که
قلب فقط جای آدمهای خیلی خوب است،
"قلب"چاه دلخوری نیست
که به وقت بدخلقی،سنگریزه ای بیندازی تا صدای افتادنش را بشنوی!
"قلب"قاصدکی ست که اگر پرهایش را بچینی،دیگه به آسمان اوج نمیگیرد،
"قلب"برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه بهم میخورد،
"قلب"اگر بتواند کسی را دوست بدارد،
خوبی ها و حتی زخم زبانهایش را نقش دیوارش میکند،
حال،اینکه قلب چیست بماند!
من فقط این را میدانم:
"قلب"وسعتی دارد به اندازه حضور خدا...
من حرمی مقدس تر از قلب سراغ ندارم..
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ!
ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ:
ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪﻡ
ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:
ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ
ﯾﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﻫﺮﭼﻪ!
ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﺪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ:
ﭼﻮﻥ ♥ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩ. ﺍ .ﺭ .ﻡ♥