بعضی اوقات نباید شعر را کامل نوشت....
بلکه باید ادامه اش را سیر گریه کرد....
"بهرنگ قاسمی"
ببخش خودت را
بگذار احساست قدری هوایی بخورد …
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند
تنها کافیست خودمان باشیم!
و به خودمان بیاییم
تا خدا تمامی درهایی که به خیال باطلمان بسته را به رویمان باز کند.
خطاهایت را بشناس
آنها را پذیرا باش
و تنها بین خودت و خدایت نگه شان دار.
تا می گویی خدایا ببخش؛
به دورت می گردد و می بوستت و می گوید جانم چه کرده ای مگر؟
تنها خودت باش و زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر ناامیدی لبخندی بزند رو به آسمان ؛
و زیر لب بگوید:
هنوز هم می شود از نو شروع کرد …
بارالها…
از کوی تو بیرون نشود
پای خیالم
نکند فرق به حالم ....
چه برانی،
چه بخوانی…
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی…
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی..
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...