امروز نگار جان توی پستش در مورد ماساژ دادن گل پسرشون نوشته بود یاد11سال قبل افتادم ک یکی از پر استرس ترین لحظات زندگیمو تجربه کردم...
خرداد 84...رفتم سرچ هم کردم 27خرداد 84...نوه ی اول ما امیرحسینه داداش امیر احسان..امیر بهمن 83هس و خرداد 84حدود 4ماهش بود..
روز انتخابات ریاست جمهوری بود همون سالی ک آقای احمدی نژاد رییس جمهور شدن خواهرم خونه ی مابود امیر و گذاشتیم پیش مامان و من و خواهرم رفتیم رای بدیم...من تخصص فوق العاده بالایی دارم توی خواب کردن :دی...وقتی اومدیم امیر گریه میکرد بغلش کردم رفتم توی حیاط شروع کردم ب لالایی خوندن و ناز کردن تا خوابش برد.حدود ساعت هشت و خرده ای بود ک بیدار شد...بچه ی کوچیک هم میدونین دیگه بیدار میشه با ی گریه کوچیک هست خودم رفتم سمتش و ب مامان و خواهرم گفتم کاری نداشته باشین خودم بیدارش میکنم :| شروع کردم ب حرف زدن و ناز کردنش بعد هم ماسااااژ :| :/ :| :/ اول پاهاشو بعد ی کم کمرشو سینشو و بعد دستشو :/
با دست چپم مچ دست راستشو گرفتم و دست راستُ از شونه شروع کردم ب ماساژ دادن و دستمو میاوردم پایین...یکدفعه امیر چنان جیغی کشید ک مامان و خواهرم دویدن ب سمتمون...بچه ی 4ماهه اشک میریخت.. :(( انقدرررررررررررر گریه کرد ک از حال رفت...خب مسلم بود ک من ی بلایی سر دست این بچه اوردم چون دیگه دستشو تکون نمیداد... :((
من و خواهرم ک فقط گریه میکردیم...مامانم میگفت بگو چیکار کردی من میگفتم داشتم بدنشو ماساژ میدادم همین...خواهرم تماس گرفت شوهرش اومد و همشون رفتن ک امیر و ببرن بیمارستان..رفتم توی اتاقم مفاتیح و اوردم و شروع کردم ب هر دعایی ک ب ذهنم رسید و خوندن و فقط گریه کردم یادم نمیاد چی خوندم چیا گفتم ب خدا هیچی یادم نیست از اون شب فقط اینو میدونم ک خودم رو ب مرگ بودم نمیدونستم چ بلایی سر دستش اوردم...مامان با برادرم تماس گرفته و جریانو گفته بود اومد خونه منو بغل کرد و شروع کرد ب اروم کردنم..
کوتاه کنم حرفمو مامان اینا اومدن امیر خوب بود خداروشکر... اونشب خیلی عجیب ی دکتر طب فیزیکی توی بخش اورژانس بیمارستان بوده امیروتامیبرن دکتر میگه بخوابونیدش میپرسه چی شده و بعد ب مامان و خواهرم میگه برین بیرون و فقط شوهر خواهرم توی اتاق باشه شروع میکنه ب ماساژ دست امیر و توی ی حرکت دستشو جا میندازه از ارنجش در رفته بود :| :(( میگفتن تا جاانداخت گریش قطع شد..
اگر خدایی نکرده خدایی نکرده اتفاقی افتاده بود من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم و دیگه حتی نمیتونستم توی صورت دامادمون نگاه کنم وقتی هم اومدن خونه من خجالت میکشیدم از توی اتاق بیام بیرون ک شوهر خواهرم اومد توی اتاق و گفت بیا خاله ش بچه صحیح و سالم دست خودت هر کاری دلت میخواد باش بکن :| :))
عذر ک طولانی شد..