انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

۰۸فروردين


این پست گفتم ی خاطره تعریف کنم

واقعا خودم در تعجبم از این رفتاری ک در سن 15سالگی از خودم نشون دادم :|

خب اول ی مقدمه بگم ما 5تا خواهر و برادریم و من بچه چهارم و دختر دوم ینی اول خواهرم بعد دوتا برادرا بعد من بعد هم ریحان

سال 83خواهرم و برادر بزرگم ازدواج کرده بودن

و برادر دومی و من و خواهرکوچیکه بودیم برادرجان حدود 4سال و نیم از من بزرگتره

و من کلا توی اون سن فک میکردم بچه ها بترتیب ازدواج میکنن و چون  اول خواهرم بعد برادرم ازدواج کرد

فک میکردم ترتیب همینه دیگه یکی هم اینکه فکرم این بود خواستگار ک زنگ میزنه برای هر کسی ک توی خونه بزرگتر باشه برای اونه :|

خب همه اینا رو گفتم تا تعریف کنم اصلشو :دی

ی روز ظهر توی سال 83حدودای ساعت 12بود ک تلفن زنگ خورد من توی سالن بودم گوشی و جواب دادم

بله

+سلام

سلام بفرمایین

+ببخشین منزل آقای...؟

بله

+دخترم برای امر خیر تماس گرفتم مادرتون هستن؟

من با لبخند بله هستن گوشی...

(من در حال خنده و دویدن ب سمت آشپزخونه:ماااااااماااان مااااااااااااماااان بدو خواستگار برای علی زنگ زده :)))))))


مامانم
برادرمfacepalm smiley
من
دوباره مامانم
همچنان مامانم
۹۵/۰۱/۰۸

نظرات  (۲۰)

:)))))
خدایااا :))))
پاسخ:
:دی
واقعا نمیدونم اون چ حرفی بود من توی سن 15سالگی زدم :|
:)))
پس برا کی زنگ زده بودن؟!!!
پاسخ:
خخخخخخخخ
ینی برای کی زنگ زده بودن؟ :دی
خواستگار؟ برای علی؟! ایول چه باحال! :))
پاسخ:
میگم کلا فک میکردم ازدواج باید بترتیب باشه و خواستگار هم برای اون بچه ای ک بزرگتره زنگ میزنه :))
وقتی مامان داشت صحبت میکرد و گفت دخترم هنوز کوچیکه شما قیافه منو تصور کنین چجوری شدم :|
اونوقت موافقت نکردین علی تون رو بدید به خواستگاره! :)
پاسخ:
کامنت جناب مترسک ج دادم برای من بود ولی نمیدونم چرا این حرفو زدم بعد 11سال هنوز برام سواله :)

:)))  
پاسخ:
:دی
آخی :-))
پاسخ:
خخخخخ
این اخی خیلی بد بود :))
سلام نازی جونم
خخخخخخخخخ مطمئنی 15سالت بوده:))
دست مریزاد روانشاد شدم خخخ
پاسخ:
سلام عزیزم 
ینی فک میکنی بیشتر بوده :دی :)))
قربانت خواهر الهی همیشه بخندی :)
من  :))

پاسخ:
خخخخ :))
من :دی
تو 15سالگی این سوتی رو دادین؟!:)))
حالا جواب داداشتون مثبت بود یا منفی ؟؟ :))))
پاسخ:
خخخ با توجه ب این که خواهر اولیم زودتر ازدواج کرده بود و برادر اولی سال 83ازدواج کرد نتیجه میگیریم ک این اتفاق اواخر83افتاده و بچه ی بزرگ خانواده برادرجان دومی بوده و من 15سال :دی
خخخخ برای من بود و ب گفته ی مامان پشت تلفن دخترم هنو کوچیکه :))
+ عیبی نداره که اقتضا/اغتزا/اقطضا/عقطزا/عقطظا/ :-)))))))) ی سنتون بوده

+ به جاش بچه های الان از 5 سالگی بلکم کمتر میدونن چی به چیه نمونشو ما داریم...
پاسخ:
خخخخ اقتضا :)))...  ولی خب الان واقعا خاطره س و همه ی خانواده یادش میفتن خنده شون میگیره ولی برای اون سنم ی کم بد بود :))
+بچه های الان گودزیلان :| خودم نمونه هاشو دارم و همشونو عاشقم...
۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۰ مهنازی نازی ^_^
خدایاااااااااا نازی جونم توی اون سن؟؟^_^
ولی خب همین شد یک خاطره و یک سوژه تا اخر عمر^_^
پاسخ:
مهناز فک کن :|  :)))
دقیقا همه یادش میفتن میخندن :))))
خدای عزیز
از اینکه یکبار دیگر 
مرا لایق حیات دانستی 
سپاسگزارم

از اینکه 
فرصت یک شروع مجدد را 
به من عطا کردی 
متشکرم

از تو میخواهم 
به من درک و درایتی بیش از پیش ببخشی 
تا امروز 
اشتباهات دیروز را تکرار نکنم

فرصتهایی که در اختیارم قرار میدهی 
از دست ندهم 
و از یاد نبرم که شاید 
فقط برای امروز بتوانم 
دوستانم و یارانم را 
دوست بدارم  ...

پاسخ:
خداجونم همیشه مواظبم باش و کمکم کن...

مرسی :)
خاطرات همیشه شیرینند و ماندگار بر دلها ...
پاسخ:
همیشه شیرین نیستن .ولی امیدوارم خاطرات شیرین بیشتر باشن تا تلخیا...
عااالی بود :)))))))) خواستگار برای علی :دی
پاسخ:
قربانت عزیز :)
چ اشتباه وحشتناکی... :))

روز مادر.. بر مادر بزرگوارتون مبارک :)
پاسخ:
مرسیییی :)
روز مادر..برمادر مهربون شما هم مبارک... :)
|:
پاسخ:
خیلی وحشتناک بودآقای هانی قبول دارم..
:)))
۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۸ مهنازیِ نازی^_^
مادرم از قبیله ی سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
چادری از ابریشم ایمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا می ماند
که به اندازه ی حقیقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او می شنیدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانه ی ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد
زیباترین شعر ، مادر است
و زیبا ترین شعرم برای مادر است

+سلام نازی جونم
خوبی؟؟
ولادت حضرت فاطمه رو تبریک میگم و همچنین روز مادر رو ب مامانی مهربونت ^_^
پاسخ:
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺎﻋﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻧﺼﻒ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻪ
ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﺪ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻗﺎﻓﯿﻪﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻭﺯﻥِ ﺍﺣﺴﺎﺱ
ﺭﺩﯾﻒِ ﺑﻮﺩﻥ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺍﺳﺖ
ﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺳﻌﺪﯼ ﻭ ﺧﯿﺎﻡ ﻭ ﻧﻈﺎﻣﯽ...
ﺍﺻﻼً
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﻌﺮﺗﺮﯾﻦ ﻣﻨﺰﻭﯼ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺭﺑﺎﻋﯽ ﻫﺴﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﻏﺰﻝﺍﻧﺪ
ﭘﺪﺭﻡ ﺷﻌﺮ ﺳﭙﯿﺪ
ﺧﺎﻧﻪﯼ ﻣﺎ ﺷﺐ ﺷﻌﺮ
ﺻﺒﺢ، ﺑﯿﺪﻝ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ
ﻇﻬﺮ، ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻭ ﻋﻄﺮ ﺭﯾﺤﺎﻥ
ﺷﺐ، ﺭﻫﯽ ﯾﺎ ﻗﯿﺼﺮ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺎﻋﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻧﺼﻒ ﻏﺰﻝﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻪ...

رضا احسان پور

+سلام مهنازم..
قربونت عزیزم خداروشکر :)
مرسی عزیزم منم ب تو تبریک میگم و مامانی گلتو از طرف من ببوس ک انقدر مهربونه.. :)
۱۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۲۴ مهنازیِ نگران
سلام نازی جونم
خوبی؟؟
چرا نیستییییییییییییییییییییییییییییی؟
نه اس جواب میدی نه کامنت
این چ وضعشه؟؟؟؟
پاسخ:
سلام عزیزم
بخش خواهری :((((((
اس و ی کم دیر دیدم :(
حالم اصلا خوب نبود الانم میام وبتو توضیح میدم

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۹ آقاگل ‌‌‌‌
:))
عجب. خوش بحال علی پس.
لینک مطلبتون رو گذاشتم داخل همون پست :)
تشکر از شما.

پاسخ:
:دی ی
فک کنین چ حرفی زدم :|  :))
بله چقدررررر هم دوستان اومدن :)) سوتی وحشتناک من وشما پخش کردین... :))
مرسی از شما
یعنی مادر محترم اگه همون موقع هم قصد داشتن شوهرتون بدن کلا صرف نظر کردن با اون حرف تاریخیتون :))
پاسخ:
وحشتنااااااک بوده حرفم... :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">