انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

۱۳تیر
کاش بدانند ک من حتی


بی تفاوتم ب هوایی ک نفس میکشم


در شهری ک نفس های تو را ندارد....



"مریم یزدانی"



۹۴/۰۴/۱۳
N.K :)

نظرات  (۱)

۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۴ احساس ِ غریب

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

 

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

 

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافیست

محمد علی بهمنی



پاسخ:
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد


من حسرت پرواز ندارم به دل ، آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد


ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد


مگذار که دندان زده ی غم شود ای دوست

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

محمد علی بهمنی

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">