انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

انسانم آرزوست

خبر داری ک شهری روی لبخندِ تو شاعر شد / چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی؟

۰۲مرداد

امروز نگار جان توی پستش در مورد ماساژ دادن گل پسرشون نوشته بود یاد11سال قبل افتادم ک یکی از پر استرس ترین لحظات زندگیمو تجربه کردم...



خرداد 84...رفتم سرچ هم کردم 27خرداد 84...نوه ی اول ما امیرحسینه داداش امیر احسان..امیر بهمن 83هس و خرداد 84حدود 4ماهش بود..

 روز انتخابات ریاست جمهوری بود همون سالی ک آقای احمدی نژاد رییس جمهور شدن خواهرم خونه ی مابود امیر و گذاشتیم پیش مامان و من و خواهرم رفتیم رای بدیم...من تخصص فوق العاده بالایی دارم توی خواب کردن :دی...وقتی اومدیم امیر گریه میکرد بغلش کردم رفتم توی حیاط شروع کردم ب لالایی خوندن و ناز کردن تا خوابش برد.حدود ساعت هشت و خرده ای بود ک بیدار شد...بچه ی کوچیک هم میدونین دیگه بیدار میشه با ی گریه کوچیک هست خودم رفتم سمتش و ب مامان و خواهرم گفتم کاری نداشته باشین خودم بیدارش میکنم :| شروع کردم ب حرف زدن و ناز کردنش بعد هم ماسااااژ :| :/ :| :/  اول پاهاشو بعد ی کم کمرشو سینشو و بعد دستشو :/

با دست چپم مچ دست راستشو گرفتم و دست راستُ از شونه شروع کردم ب ماساژ دادن و دستمو میاوردم پایین...یکدفعه امیر چنان جیغی کشید ک مامان و خواهرم دویدن ب سمتمون...بچه ی 4ماهه اشک میریخت.. :(( انقدرررررررررررر گریه کرد ک از حال رفت...خب مسلم بود ک من ی بلایی سر دست این بچه اوردم چون دیگه دستشو تکون نمیداد... :((

من و خواهرم ک فقط گریه میکردیم...مامانم میگفت بگو چیکار کردی من میگفتم داشتم بدنشو ماساژ میدادم همین...خواهرم تماس گرفت شوهرش اومد و همشون رفتن ک امیر و ببرن بیمارستان..رفتم توی اتاقم مفاتیح و اوردم و شروع کردم ب هر دعایی ک ب ذهنم رسید و خوندن و فقط گریه کردم یادم نمیاد چی خوندم چیا گفتم ب خدا هیچی یادم نیست از اون شب فقط اینو میدونم ک خودم رو ب مرگ بودم نمیدونستم چ بلایی سر دستش اوردم...مامان با برادرم تماس گرفته و جریانو گفته بود اومد خونه منو بغل کرد و شروع کرد ب اروم کردنم..

کوتاه کنم حرفمو مامان اینا اومدن امیر خوب بود خداروشکر... اونشب خیلی عجیب ی دکتر طب فیزیکی توی بخش اورژانس بیمارستان بوده امیروتامیبرن دکتر میگه بخوابونیدش میپرسه چی شده و بعد ب مامان و خواهرم میگه برین بیرون و فقط شوهر خواهرم توی اتاق باشه شروع میکنه ب ماساژ دست امیر و توی ی حرکت دستشو جا میندازه از ارنجش در رفته بود :| :(( میگفتن تا جاانداخت گریش قطع شد..

اگر خدایی نکرده خدایی نکرده اتفاقی افتاده بود من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم و دیگه حتی نمیتونستم توی صورت دامادمون نگاه کنم وقتی هم اومدن خونه من خجالت میکشیدم از توی اتاق بیام بیرون ک شوهر خواهرم اومد توی اتاق و گفت بیا خاله ش بچه صحیح و سالم دست خودت هر کاری دلت میخواد باش بکن :| :))


عذر ک طولانی شد..

۹۵/۰۵/۰۲

نظرات  (۱۰)

آخ چقدر لحظه سختی بود واقعا :((‌ 
پاسخ:
خیلی بد بود :((
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۰ آقاگل ‌‌‌‌
خدارو شکر که سریع خوب شده و کار به جای باریک نکشیده :)))
دم شوهرخواهرتونم گرم واقعا. چقدر خوب رفتار کردند. دیدم نمونه هایی مه بر خلاف ایشون تا سال ها قهر و قهرکشی بوده ها. با اینکه تصادفا اتفاقی افتاده بوده.

پاسخ:
آره واقعا اگر جوری میشد ک دیگه هیچی..
خب اونایی ک قهر میکنن دیگه خیلی بی منطقن و حرفی در موردشون نمیشه زد ولی خب اینم بگم ک شوهرخواهرم نوه ی عمه م هست و خب من از بچگیم پیشش میرفتم..
آخ آخ، چه دردی کشیده طفل معصوم :(
خداروشکر خوب شد...
پاسخ:
خیلی.. در رفتن کلا بده بزرگ و کوچیک نداره ولی برای ی نوزاد چهارماهه ک زبون نداره دیگه خیلی بدتره...
اوهوم خداروشکر
میتونم درک کنم چقدر حالت گرفته شده
منم یکبار مغز بادوم را با خودم تنهایی بردم باغچه و بعد اون خورد زمین و دماغش یه کوچولو زخم شد... اینقدر ناراحت شدم و اینقدر از عکس العمل بابا و مامانش میترسیدم که نگو
پاسخ:
خیلی سخت بود خیلی..
ای جانم..من اونشب از عکس العمل همه میترسیدم...
کلا بچه امانت باشه سخته خیلی..
الهى بمیرم،چقدر عذاب کشیدى
من از نوزاد میترسم
ینى مى ترسم بغلش کنم یهو از دستم سُر بخوره:|
پاسخ:
خدا نکنه عزیزم این چ حرفیه :( خیلی سخت بود فکرشم هنوز برام عذاب اوره...
منم میترسیدم ولی الان دیگه نه خیلی الان ماشالا چهارتا نوه داریم از هر کدوم ی کمی یاد گرفتم... :))

وای خدا می فهمم خیلی بده این تجربه. امیدوارم هیچ وقت برای هیچ کی پیش نیاد که بچه ی یه نفر دیگه توی دستش دچار یه اتفاق بشه...

ولی خب راستش رو بخواید متاسفانه اتفاق معمولیه و چند موردی شنیدم توی فامیل و آشناها که دست بچه ها در رفته و خب بعد جا انداخت سریع خوب شدن و مشکلی پیش نیومده.
مثل موم می مونن بچه ها دیگه. من با نوزادا توی بغل کردنشون از ناحیه ی گردن مشکل دارم. همش می ترسم!!!
پاسخ:
خیلی بد و منم امیدوارم هیچ وقت برای هیچ کسی پیش نیاد..

خب جناب حرفتون درست در رفتن ی کم طبیعیه ولی این جا هم بچه ی امانتی بود هم نوزاد بود...ما تجربه چنین چیزی و برای نوزاد نداشتیم همه خیلی ترسیدیم
اره تا گردن نگرفتن ی کم سخته بغل کردنشون ولی من کلا بچه ها رو دوسدارم...
بچه داری واقعا سخته ب خاطر همین ظرافت ها..
و البته در عین سختی.. شیرینه :-)
پاسخ:
بله من ک کلا بچه ها رو دوسدارم ولی سختیشم زیاده...
الهی بچه بیچاره چقدر درد کشیده :(

حالا تو ترجیحا دیگه ماساژ نده :دی
پاسخ:
خیلی بچم درد کشید..انقدر گریه کرد ک از حال رفت :(
چشم :دی
وای تجربه ی این چنینی داشتم و خیلی بده. یادش افتادم حالم بد شد اصلن!! و البته اتفاقی نیفتاد در اون مورد. فقط ترسیده بودم چیزی بشه هووووووووووف
پاسخ:
خیلیییییی بد بود..
من معذرت میخوام بابت یاداوریش..عذر :(
من که اصلا به نوزادها دست نمی زنم!
پاسخ:
ی کم سخته قبول دارم اونم بیشتر اولش ک نمیتونن گردنشونو بگیرن باید خیلی مواظب بود
ولی بغل کردن نوزاد حس خوبی داره یبارتجربه کن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">